آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
دوست دارم عشقم
سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : مائده و احسان
یه اتاقی باشه گرم گرم
روشن روشن
تو باشی و من باشم . . .
کف اتاق سنگ باشه . . . سنگ سفید
تو منو بغلم کنی که نترسم . . .
که سردم نشه . . .که نلرزم . . .
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار . . . پاهاتم دراز کردی . . .
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم . . .
با پاهات محکم منو گرفتی . . . دو تا دستتم دورم حلقه کردی .
بهت می گم چشاتو می بندی ؟
می گی آره . . . بعد چشاتو می بندی .
بهت می گم . . . قصه میگی برام . . . تو گوشم ؟
می گی آره . . .
بعد شروع می کنی آروم آروم . . . تو گوشم قصه گفتن . . .
یه عالمه قصه ی طولانی و بلند . . . .
که هیچ وقت تموم نمی شن .
می دونی ؟
می خوام رگ بزنم . . . رگ خودمو . . . مچ دست چپمو .
یه حرکت سریع . . .
یه ضربه ی عمیق . . .
بلدی که ؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم
تو چشاتو بستی . . . نمی دونی .
من تیغ رو از جیبم در میارم . . .
نمی بینی که سریع می برم . . .
خون فواره می زنه . . . رو سنگای سفید . . .
نمی بینی که دستم می سوزه .
لبم رو گاز می گیرم . . . که نگم آآآخ . . .
که چشاتو باز نکنی و نبینی منو . . .
تو داری قصه می گی .
دستمو می زارم رو زانوم . . .
خون میاد از دستم می ریزه رو زانوم . . .
و از زانوم می ریزه رو سنگا .
قشنگه مسیر حرکتش .
حیف که چشات بسته ست و نمی تونی ببینی .
تو بغلم کردی . . . می بینی که سرد شدم . . .
محکم تر بغلم می کنی که گرم بشم .
می بینی نا منظم نفس می کشم . . .
می گی . . . آآخی . . . دوباره نفسش گرفت .
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی . . . سرد تر می شم . . .
می بینی دیگه نفس نمی کشم . . .
چشاتو باز می کنی . . . می بینی که من مردم .
می دونی ؟
من می ترسیدم خودمو بکشم . . . از سرد شدن . . .
از خون دیدن . . . از تنهایی مردن . . .
وقتی بغلم کردی . . . دیگه نترسیدم .
مردن خوب بود . . . آروم آروم .
گریه نکن دیگه . . .
من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم خوشگل شدیاااا . . .
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی .
دل روح نازکه . . .
نشکونش . . .
خب ؟ احسان تنهام گذاشت از پیشم رفت واسه همیشه بهم گفت هیچ وقت دوستم نداشته احسان من دوستت داشتم پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 7:28 :: نويسنده : مائده و احسان
سلام دیروز داشتم با احسان جونم حرف میزدم نمیدونم چیکار کنم یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : مائده و احسان
![]()
گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم گفتم:کجا ؟ گفتم مگه می تونی ؟ گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه. گفتم این چیه ؟ ساکت شدم . خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت . اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||
![]() |